مروارید مهر

آنچه باید گفت

مروارید مهر

آنچه باید گفت

عید مبعث

سلام

ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید                                                                        ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید                                                                        معشوق من  بگشوده در روی گدای خانه اش                                                                      تا سر کشم من جرعه ای ازساغر و پیمانه اش

امروز آسمان با زمین سخن گفت.امروز خدا انسان را به این باور رساند که می تواند بزرگ باشد، می تواند آسمانی باشد. امروز انسان اثبات کرد که از آن خداست. و هر چه دارد از اوست. امروز محمد نشان داد که نه تنها امین جاهلان مکه است که امین پروردگارش نیز هست. خدا را شکر که هم نام آخرین فرستاده پرورگارم هستم. امیدوارم بویی از اخلاق و رفتار او برده باشم. آن چه تقریبا به آن اعتقاد پیدا کرده ام آن است که محمد(ص) نه برای تاسیس حکومت و نه برای حاکم شدن بر بیابان عربستان و نه برای معروف شدن بلکه برای تکریم و اتمام اخلاق مبعوث شد. بعد اخلاقی اسلام را خیلی قوی تر و محکم تر و اصلا دوست داشتنی تر از هر بعد دیگر این دین می دانم.

  امسال زیاد به مسئله وحی و سخن گفتن خدا با انسان توجه شد. آن هم به خاطر سخنان تامل برانگیز استاد ارجمند، دکتر سروش بود. بزرگترین سئوالی که از مباحثه این بزرگوار با آیت الله های مختلف در نظر من نقش بست این بود که آیا من هم توانایی شنیدن سخنان خدا را دارم؟ آیا من توانایی درک و دریافت وحی را دارم. هنوز پاسخ درستی نیافتم. و همچنان گوشه ذهنم وجود دارد. البته اگر مسائل روزمره اجازه دهد که بتوانیم به سئوالات مهم زندگی فکر کنیم.

امروز بعد از 20 سال به سراغ هویتم رفتم. با پدربزرگ به سر مزار پدرش رفتم. خیلی هیجان داشت. بعد از آن همراه پدر به سراغ رفیق شهیدش رفتم. رفیقی که اولین دبیر انجمن اسلامی دانشگاه شریف بود. بزرگی که همچنان تصویر کوچکش در گوشه ای از دفتر انجمن اسلامی شریف باقی است و همچنان راهش روشن است. بقیه مطالب باشد برای بعد.

من و 18 تیر

بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
سلام
امروز 18 تیر 1387، نه سال از حماسه جنبش دانشجویی ایران می گذارد. چقدر دوست داشتم که آن دوران دانشجویی را تجربه می کردم. قبل از هر چیز می خواستم در روز استقلال جنبش دانشجویی یاد کنم از سه یار دبستانی در بند پلی تکنیک تهران. یاد کنم از احمد، مجید و احسان. دوباره بگویم که عزیزان، گذر عمر و کارهای روزانه هرگز یاد شما را از ذهنم بیرون نمی کند.احمد و مجید و احسان عزیز نمی دانم این روزها را چگونه می گذرانید.اما اطمینان دارم که بر راهی که در آن قرار دارید مصمم و استوارید. بدانید که ما همچنان مظلومیت شما را فریاد می زنیم. ما همچنان از ظلم ظالم در حق شما سخن می گوییم. امید به آزادی همچنان بر دلهایمان حضور دارد. امروز که در دانشگاه راه می رفتم دیوارها و تابلوها سخن می گفتند. از این می گفتند آهای می دانی فردا چه روزی است و سکوت کرده ای. اصلا نیم ساعت فکر کردی که نه سال پیش اینجا چه خبر بوده است. نه سال پیش دانشگاه تهران، میدان فاطمی، و بالاخره خیابان پاستور چه خبر بوده است. چه می گفتند و چه می کردند. آیا شعارشان را می دانی. اصلا جرات به زبان آوردن آن شعارها را داری؟ هنوز می توانی جلوی باتوم به دستان فریاد بزنی: "توپ و تانک و مسلسل دیگر اثر ندارد به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد." اما همچنان سکوت، ترس،وحشت و نفرت . امروز آوارهای ناامیدی و رخوت بر سرم فروریخت. آخه خدا کجایی، کجاست عدالتت،کجاست امدادت، سنت هایت فقط برای دل خوشی است. تا کی باید مشاهده کرد و گفت خدا بزرگ است. خدا مگر تو نگفتی که حال و روز یک قوم را تغییر نمی دهم مگر آن که خودشان بخواهند، مگر ما نخواستیم. چگونه باید نشانت دهیم که می خواهیم، نکند باید به جای سه نفر زندانی ، 3 هزار نفر زندانی داشته باشیم. یا شاید هم باید حتما شهید بشویم یا شاید هم باید از تحصیل منع شویم تا خدا بفهمد که می خواهیم.
دیگه صبرم رو به تمامی است. نمی دانم تا کی باید امید دهنده به دوستانم باشم(حداقل در زبان) در حالی که هر روز از امیدی که داشتم فاصله می گیرم. یأس مثل علف هرز تمام باغچه وجودم را فراگرفته است. مگر چند سال زنده ام که باید دوران دروغ و ریا را تحمل کنم.دوران ترس و واهمه. باز به یاد حرف کورش (رفیق جامعه شناسم)می افتم که بهم می گفت ما با ترس مادرانم در زیر مشکهای جنگ به دنیا آمده ایم.
دیشب آسمان هم نتوانست سکوت کند. اگر امروز من به عنوان یک دانشجو نخواستم و نتوانستم از حماسه گذشتگانم حرف بزنم، آسمان جورم را کشید. اگر دیروز در دانشگاه راه می رفتم و سکوت و رخوت را نظاره گر بودم، آسمان بر من خروشید. آسمان با کمی تاخیر صدای "بزن باران که دین را دام کردند." را شنید.
بر آرمان 18 تیر تاکید می کنم. ساکت نشسته ایم در حالی که حتی توانایی دفاع از ناموس را هم از خود گرفته ایم. سکوت کرده ایم تا به جای آن که به فکر آرمانهای بلند تاریخی خود باشیم. و به آزادی، این موهبت الهی، فکر کنیم و دم بزنیم، به مرحله رسیدیم که باید تمام آن حرف ها را کنار بگذاریم و به فکر مراقبت از خواهران خود باشیم. چرا که هر لحظه ممکن است اتاقی در دانشگاهی خالی باشد و پرده هایش کشیده و هر لحظه ممکن است که دانشجویی که به کمیته انضباطی احضار شود.

دو ساعت، مسئولیت، دروغ

سلام
معذرت می خوام که دیر به دیر مطلب می دهم.واقعا سرم شلوغ شده است، مسئولیت گرفتن همین عوارض را هم دارد.این مطلب را می گذارم احتمالا مطلب بعدی را بعد از امتحانات پایان ترم می فرستم.کجا دنیا به خاطر یک روز(18 تیر) امتحانات یک دانشگاه را در مدت کمتر از 10 روز برگزار می کنند؟
و اما بعد:
اولین نکته ای باید بگم این است که بعد از مدتها تونستم به خودم اثبات کنم که خیلی ها هستند که به فکرم هستند، هر چند که با آنها بد رفتار کرده باشم. یکی از انتقاداتی که مادرم در دبیرستان به من وارد می کرد این بود که دوستان و دلسوزان زیادی داری و برای حفظ آنها تلاش زیادی نمی کنی. خوشحالم که هنوز به فکر من هستند و از من احوالپرسی می کنند.آقای آقاخانی حالم خوبد نیست. کمی شیطونی ام بیشتر شده است.من هم زیاد به وبلاگ شما سر می زنم. امیدوارم بتوانم با فعالیتهایم اثبات کنم شاگرد خوبی برای شما بوده ام. امیدوارم شما هم خوب باشید.

نکته دوم:عضو شورای صنفی دانشکده شده ام.اعتمادی که دانشجویان به بنده داشتند.تلاش کردم حداقل خواسته های آنها را برآورده کنم.یکی از این موارد اردوی سالانه دانشکده بود.یک ماه طول کشید که توانستیم مجوز بگیریم.بعد از این که مجوز گرفتیم، یکی از دانشجویان از من پرسید فلانی چرا اصرار داری که اردوی مختلط ببری.تنها جوابی دادم این بود که توانایی برگزاری دو اردوی مختلف را ندارم.می دانستم که مسئولین دانشگاه به کوچکترین رفتار دانشجویان حساسیت نشان می دهند. خودم هم در مورد بعضی از مسائل محتمل حساس بودم.اولین تلاشم این بود که خودم راضی باشم که کاری خلاف آنچه را که از دینم فهمیدم انجام ندهم.دومین تلاشم این بود به خاطر هیجانی شدن،دوستانم وخودم دچار دردسر نشویم.خدا را شکر که موفق شدم.فقط ناراحتم که می توانستم با فراهم کردن امکاناتی بهتر اردویی شایسته برای دوستانم فراهم کنم.این را هم باید تاکید کنم که اگر عزیزانم در شورا صنفی نبودند،که هیچ کاری از دستم برنمی آمد.اگر دوست ده سالم عابد و همچنین حسام نبودند،فلج بودم.واقعا همه تلاش کردند.خوشحالیم بیشتر از برگزاری اردو، ایجاد فضای صمیمیت همراه با همکاری بین دوستان نزدیک به خودم بود.خیلی وقتها بامی گیر می داد که فلان کار را چه کرده،یا امین یادت هست که باید بهمان کار رو انجام بدی؟می خوای من انجام بدم!اولش عصبانی می شدم که گیر می ده.ولی بعد اندک زمانی کیف می کردم که رفیق دارم که به فکر خودم و کارهایم هست. بامی در این زمینه تنها نبود.خیلی های دیگه هم همینجوری بودند. مثل حسین (کلی مسائل مالی از او یاد گرفتم)امیدوارم که در محیط های دیگری مثل کار و یا مسئولیتهای بزرگتر همین طور نسبت به هم عمل کنیم.اگه بقیه مملکت هم این جور با همدلی همراه هم بودند. و طوری رفتار می کردند که اعتماد به هم را از دست ندهند،اوضاع کشور این گونه نبود. حرفها شعار نبود.بچه ها اثبات کردند که این توانایی را داریم.نقدی هم دارم.بچه ها باید حتما باچشم خود ببینند تا کار را جدی تلقی کنند.دقیقه 90 .مثل پرسپولیس(راستی فقط اصفهان)خیلی از این کارها که باعجله انجام شد به خاطر تنها بودن در اول داستان بود.این هم تجربه می خواهد.همین جا به دوستانم در شورای صنفی که بارها به ایشان یادآوری کردم هشدار می دهم که کار ما برگزاری اردو نیست.کار ما فراتر از این کارهاست.همت کنید که بتوانیم کارهای اصلی خود را انجام دهیم. به دوستان دانشکده هم توصیه می کنم که همان طور که مطالبه به حقی از شورا صنفی داشتید و با کمک خودتان به آن رسیدید، مطالبات دیگری که به رشد و پیشرفت شما می انجامد را مطرح کنید.ما را هل دهید.

نکته سوم:فهمیدم که مسئولیت عده ای را به عهده داشتن سخت و اضطراب آور است.تازه بعضی از رفتار معلمها در دبیرستان را می فهمم.یک حسی که تا به حال نداشتم.اضطراب.این اضطراب با اضطراب سر جلسه امتحان و یا کنکور و یا اضطراب امتحان عملی گواهینامه رانندگی فرق داشت.در هر صورت خیلی خوشحالم که تونستم این تجربه را داشته باشم.

نکته چهارم: صداوسیما هم بی شرمی ترکونده.مثل آب خوردن دروغ می گویند.مدعیان دین داری هیچ بویی از صدق و راستی نبرده اند. به قول پدربزرگم،یک روده راست تو شکمشون نیست.باید به ایشان یادآور شوم که مومن دزدی می کند،مومن زنا می کند، اما هرگز دروغ نمی گوید.این گفته پیامبر گرامی ماست.امیدوارم که من هم رعایت کنم.لابد می پرسید که چی گفته این قدر ناراحتی!چهارشنبه گذشته در اخبار تلویزیون گفته شد که دکتر شیرزاد از کشور خارج و به آمریکا فرار کرده است. حالا خوبه که یکی از اقوام در صدا و سیما کار کلفتی داره می توانستند با یک گفتگو ساده متوجه بشوند که آیا خبر صحت دارد یا نه؟ قضیه چیست؟ خیلی ساده، دکتر با جدیت بیشتری به کار علمی خودشان مشغول شده اند. به قول خودشان هر کاری را که انجام بدهند و هر چیزی را که از ما بگیرند کتاب و خودکار و کاغذ و مسئله را از من نمی توانند بگیرند. به خاطر همین مشغله کاری زیاد کمتر مصاحبه می کنند و کمتر در جلسات مختلف شرکت می کنند.لذا دیگران گمان کرده اند که ایشان در کشور حضور ندارند. خیلی حرفها می توانم بگویم به همین مقدار بسنده می کنم.همین نکته را هم بیان می کنم که به علت مبارزاتی که ایشان در سالهای 57 و 58 داشته اند،گمان نمی کنم که دولت ایلات متحده به ایشان ویزا بدهد. حداقل گرفتن ویزا کار سختی خواهد بود.

نکته پنجم:آغاز به کار مجلس هشتم،هیچ احساسی نداشتم.برعکس دو مجلس قبلی.لاریجانی رئیس شد.خوب مدیریت بهتری دارد.اما نظامی است و سپاهی و این از نظر من خوب نیست.عملکردش در صدا وسیما کاملا روشن است.به گمانم راحتتر اقلیت را خاموش می کند.امیدی نیست جز خدا که کاری کند که سید محمد خاتمی پاینده رییس جمهور آینده باشد.


نکته ششم:مسئولیت سختی را گرفته ام.علیرغم تمام مشورتهایی که انجام دادم.شرایط ایجاب کرد.و خواست دیگران.دو نگرانی وجود دارد:دانشکده و درس خودم.باید فکر کنم که چه باید انجام دهم.مسئولیت شورای صنفی دانشگاهی که دو سال است که سرکوب می شود،کاری سخت و دشوار است.

ببخشید اگر طولانی شد.

صبر

به نام حضرت دوست
سلام،امسال یه حال و هوای دیگه ای داره.بهار بدون بارش،گرمای عجیب و اتفاقات دیگه.
اول-من دارم داغون می شم.دوستانم در زندان دارند ذره ذره آب می شن و من نمی توانم یا شاید می ترسم که کاری برای آنها انجام بدم.به خدا گریه داره.من نمی دونم این قضات {...} می فهمند یا نه.هر وقت چشمم به چشم مادرم می خوره یاد مادر احسان می افتم که چجوری رنج دوری پسرش را تحمل می کنه.یک هفته دوری از مادرم در ایام عید برایم قابل لمس بود،چجوری میشه تصور کرد که مادر مجید یک سال پسرش را ندیده باشه.یاد شعار 18 تیر 78 می افتم که:
توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد.
وقتی خبر محکومیت بچه ها شنیدم،دهنم بسته شده بود.ای خدا آخه هیچ کس هم نیست که با او درددل کنیم.جز خودت،خدایا وقتی داداشم رو گرفته بودند،همه بهم می گفتند این امتحان تو که داری از ما می گیری!خدایا تحمل 50 روز زندان عزیزترین کس خیلی سخته.آره درست می گن تازه اون موقع یه آدمی مثل خاتمی بود که بشه باهاش حرف زد.یا دانشجوهای باغیرتی بودند که برای رفیقشان از جان مایه بزارند.اما خدا خانواده این دوستانم چجوری دارند یک سال زندان فرزندانشان را تحمل می کنند(آن هم با خبر شکنجه).هیچ پشتوانه ای جز تو ندارند.خدایا به اشک و آه مادر مجید، به اشک و آه مادر احسان و به اشک و آه مادر احمد قسمت می دم، دوستان ما را آزاد کن.خدایا شجاعت را در نفس ما قرار بده.خدایا از تو می خوام که آگاهی همه ما را بیشتر کن.خدایا بسته.یه کاری بکن.
ای عرش کبریایی چیه تو اون سرت!
دوم-بسم الله الرحمن الرحیم یا ایها الذین امنوا اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظـن اثـم. اى کـسانى که ایمان آورده اید! از بسیارى گمانها اجتناب کنید که بعضى از گمانها گـنـاه اسـت.(حجرات آیه 12)
این هفته یک اتفاق بدی در دانشکده افتاد.متاسفانه عده ای از روی جهالت و یا از روی هر چه شما اسمش رو می گذارید.انتشار چند فیلم که با عرف علمی دانشگاه در تناقض بود را بدون هیچ دلیلی به چند نفر از دوستانم نسبت داده اند.امری که اصلا برای من قابل درک نبود.از دوستانم فقط صبر و بردباری دیدم.غرضم از یاد آوری این آیه این بود که قرآن ما را در مورد اموری حتی از ظن و گمان منع کرده است.چگونه است که مدعیان دین به راحتی به خود اجازه می دهند که دانشجویان با مسئولیتی مثل مسئولین سایت دانشکده ما را به ترویج و انتشار مواردی خارج از عرف محیط دانشگاهی متهم کنند.و به راحتی با نفوذی که پیدا کرده اند.فشار بیاورند تا آنها را اذیت و مایوس کنند.
سوم-انتخابات شورای صنفی بالاخره برگزار شد.دانشکده ما خوشبختانه مشکلی نداشت.تیم به نسبت خوبی وارد شورا شد. که امیدوارم قدمی برای رسیدن به اهداف دانشجویی بردارد هر چند اندک.سر و کله زدن با مدیریت دانشکده و مدیریت فرهنگی دانشگاه سخت ترین کاری است که باید انجام داد.حمایت و یاری تمامی دانشجویان و به خصوص دوستان نزدیکم ضرورری است.
چهارم-یک نگرانی برایم با مسئولیت جدیدی که گرفتم برایم پیش آمده.امروز به راحتی و بدون اندک فکری به دوست عزیزم پرخاش کردم.صبرم کم شد. از او معذرت می خوام. از خدا می خوام کمک کند هم صبر من زیاد بشه و هم صبر بقیه دوستانم.چون فکر کنم تنها دوای درد ما صبر باشد و بس.

سفرنامه نوروزی

سلام:
اول از همه سال نو رو به همه تبریک می گم.امسال رو خوشبختانه به خوبی و با سفر آغاز کردم. سعی می کنم در ادامه گزارشی از سفرهایم بگویم.ولی دلم می خواست کمی در مورد سال 86 صحبت کنم.سال 86 را برعکس 4سال قبل از آن، در کنار خانواده آغاز کردم.سال ثبیت و پاگیر شدنم در دانشگاه بود.سال تجربه بود.تجربه دوستان جدید در یک اردو دانشجویی.(امیدوارم با همت بچه ها امسال هم برگزار بشه)تجربه اولین التهاب دانشجویی،کمی ترس و هیجان.سال تجربه زندان برای دوستی که در کنار او بودی.سال شکنجه دانشجو.سال آغاز محاکمه پدر.سال بستن نشریات.سال بستن کانونها(گفتگو و قرآن وعترت).سال یک تجربه گران سنگ درباره ارتباط با دیگران.سال پیش اشتباهات زیاد داشتم ولی خدا را شکر می کنم که خیلی از آن ها را فهمیدم.به قول شاعر:هرگز با غصه خوردن،گذشته بر نگشته
24 اسفند بعد از شرکت در انتخابات عجیب وغریب مجلس هشتم همراه با دیگر فارغ التحصیلان دبیرستان مفید عازم اردو جهادی شدم.لازم است کمی در مورد این اردو توضیح بدم.این اردو سال های سال است که برگزار می شود.خود مدرسه از اواسط دهه 60 اردو جهادی را برگزار می کرد و به این صورت که در ایام نوروز تعدادی از دانش آموزان را به یکی از مناطق محروم کشور می برد.برای ما 6 هدف عمده بیان کردند.با هم بودن و خوش گذشتن اما در جهت خوب و مفید برای من اهمیت بیشتری داشت.در ضمن دیدن فقر و محرومیت خیلی در زندگی اثر می گذارد.شنیدن کی بود مانند دیدن.در این اواخر دولت عوام فریب با تقلید از مدرسه ما این طور اردوها را برای جوانان بسیجی برگزار می کند.من یکی که، به سلامت اقتصادی اردوهای طرح هجرت اعتماد ندارم.ولی در مورد اردو خودمان همه می دانیم که از کدام ارگان پول گرفتیم.از کدام اعتبار مالی آن ارگان است. و می دانیم که چقدر پول و کجا مصرف شده است.این موارد توسط مسئول اردو بیان می شود.فردی که سالهای سال ،او را می شناسیم.(مسئول اردو هر ساله با انتخاباتی کاملا دموکراتیک انتخاب می شه،تنها شرطش مفیدی بودن است وبس)
اردو امسال در بخش دیهوک از توابع شهرستان طبس در استان یزد بود.از سه منطقه محرومی که در سال های پیش دیده بودم محرومتر نبود.امسال دو تا کارگاه قالی بافی و یک مدرسه و یک خانه را شروع به ساخت کردیم.در کنار این فعالیتهای عمرانی،یک گروه آموزشی داشتیم که برای دانش آموزان آنجا که کنکور داشتند کلاس کنکور برگزار می کرد.یک گروه پزشکی داشتیم .یک گروه فرهنگی هم بود.من در گروه فرهنگی بودم.در همین حد توضیح بدهم که می رفتیم مساجد روستاها،بچه های ابتدایی و راهنمایی را جمع می کردیم.با بازی های مختلف آن ها را سرگرم می کردیم.می توانم یک روز کاری که در روستای دهنو داشتم در یک پست جداگانه تعریف کنم.قبول دارم که کار ما از نظر اقتصادی برای منطقه ثمربخش نیست.ولی برای خودمون خیلی مفید است.در ضمن اثر فرهنگی آن بیشتر است.4 منطقه محروم دیدم.معتقدم مشکل اساسی این مناطق تنبلی و کار نکردن خود اهالی این مناطق است.که این هم ناشی از فرهنگ غلطی است که دارند.باید فرهنگ سازی کرد.طرف می بیند که یک جمعی از دانشجویان دانشگاههای تهران کلی راه آمدند که برای آنها کار کنند.کمی به خودش می آید که کجا هست و چه می کند.
از این مطالب بگذریم.سفرنامه ام داشتم توضیح می دادم.24 اسفند رفتم یزد از آنجا به طبس و بخش دیهوک.تا 2 اسفند آنجا بودم.بعد از آنجا با دو ساعت ماشین سواری رفتم بیرجند.با لطف حسین،موفق شدم یک نیم ساعتی ببینمش.خوشحال شدم که در شهر خودشون دیدمش.کلی از تاریخ و وضعیت بیرجند با هم حرف زدیم.انصافا شهر قشنگ و با حالی بود.تو دل کویر یک شهر صنعتی ساخته اند.بعد سوار طیاره شدم برگشتم تهران.عروسی پسرخاله و کلی حال و هول.صبح 6 فروردین همراه با خانواده رهسپار شهر بی نظیر اصفهان شدم.اتفاقا بامداد هم همراه با خانواده اش از شیراز برمی گشتندکه اصفهان یک شب ماندند.دقیقا برعکس ما.خلاصه همدیگر رو در باغ گلها زیارت کردیم.این دیدار هم لذتبخش بود.خوب خیلی صفا داره که رفقا رو تو شهرهای مختلف ببینی.صبح7 فروردین به سمت شیراز حرکت کردیم.برادر عزیز، همسر شیرازی انتخاب کرده بود.جشن عقدش هم تو شیراز گرفته بودند.تا روز نهم شیراز بودیم.گشت و گذار بود.مخصوصا با فالوده و سالادش خیلی حال کردم.عصر نهم با خرسندی که برادر شوهر شدم به اصفهان برگشتیم.صبح روز بعد برای دیدن روستای ابیانه به سمت نطنز، شهر هسته ای، حرکت کردیم.شب به اصفهان برگشتیم.روز بعد samz رو تو باغ چهل ستون زیارت کردم.فقط اگه عابد رو یه جایی می دیدم دیگه هیچ مشکلی نداشتم.روز 13 با کمی خستگی به خانه برکشتیم.
اما نکاتی کوتاه:
1-ایران با همین نقشه اش خیلی بزرگه.خیلی.ایرانگردی را برای همه پیشنهاد می کنم.
2-در جاده های مختلف رانندگی زیادی کردم.کلی تجربه بود.یک جاهایی هم ترسناک،ساعت 12 شب ،15 کیلومتری اصفهان،درحال سبقت از یک کامیون کندرو،پیچیدن بک ماشین جلوت،خونسردی،جان پنج نفر از بهترین افراد زندگیت.ترمز گاز کلاج فرمان.
3-اوقات خوش آن بود که با دوست گذشت.
دیگه بسته.بقیه در شماره آینده.