مروارید مهر

آنچه باید گفت

مروارید مهر

آنچه باید گفت

کوهی دیگر

سلام
داغ داغ گفتم که از کوهی که امروز رفتیم بنویسم.قبل از این باید بگم که دوستان مثل خود من حال نظر گذاشتن ندارند،ولی آخه منم بفهمم که حرفهام چرت هست یا نیست،همین جور کانتر بالا می ری و کسی هم نظر نمی ده.
بعد از مدتها،کلی این ور و اون ور کردن عده ای از بچه های دانشکده توانستند تا به بهانه کوهنوردی دور هم جمع شوند.دوستانی که، هر کدام باداشتن نظرات مختلف توانستند همدیگر را درک و تحمل کنند. نمیدونم درست می گم یا غلط، کم کم داریم به هم وابسته می شیم.اگه صبح همدیگر رو در سایت دانشکده نبینیم،به هر طریقی از همدیگر پرس و جو می کنیم.شب ها هم بدون هم از سایت بیرون نمی ریم.امید بسیار دارم که در آینده بعد از فارغ التحصیلی، با این که سرنوشت، هرکدام از ما را به یک گوشه ای از این کره خاکی روانه می کند،باز هم همراه و همدل باشیم.ان شاء الله.
از این حرف ها بگذریم.جمع کردن دوستان مکافاتی بود.با مشورت دوستان تصمیم گرفتم که هر طور شده آخر هفته بریم کوه،مثل سال گذشته.کلی مشکلات پیش آمد.عده ای بهانه می آوردند که جمعیت ما در مقابل شما ها کم است نمی آییم.عده ای هم که کلا این جور اردو ها را نمی پسندیدند.بعد از مذاکرات فراوان تصمیم بر آن شد که جمعه 7صبح ،چهار راه پارک وی، قرار مان باشد.5شنبه هر کی بهم زنگ می زد می گفت فلانی برنامه هنوز برقراره؟من هم با قاطعیت می گفتم بله حتی اگه خودم برم.
با این که زیاد کوه رفتم و با افراد مختلفی هم رفتم، این یکی اگه بی نظیر نباشه کم نطیر بود.همه با برنامه ریزی درستی که کرده بودند،قبل از ساعت 7 آمدند.خوشبختانه تعداد اتومبیل هایمان به اندازه کافی بود که بتوانیم همه سوار شیم.در نتیجه از گفتن جمله" جای همه خالی بود" معذورم.البته فکر این را هم کرده بودیم که اگر ماشین کم داشتیم چه کنیم.ولی خوب خیلی راحت رفتیم.خرجمان هم زیاد نشد.همکاری و همیاری بچه ها عالی بود.این که بدون نق زدن منتظر باشیم تا همه جمع شوند.این که به فکر عده ای برسه که احتمالا ما پسر ها به فکر صبحانه نیستیم و علاوه بر صبحانه خودشان برای بقیه هم تدارک ببینند.این که برای استفاده از یخ شکن هیچ اصرار خاصی نداشته باشند.این که با این که بیمار هستی و می دونی که ممکن است برایت مشکل پیش بیاد باز هم بیای کوه تا نشاط اردو کم نشه.این موارد گرچه کوچک و کم اهمیت جلوه می کند،اما به نظرم در عمق افکار ما تاثیر می گذارد.این طور رفتار کردن نیاز به عقبه و فرهنگ دارد.تو این اردو گروهی، با ما همراه شدند که با این که از ما بزرگتر بودند کاملا با جمع همراهی می کردند،به خوبی اعتماد داشتند.
یک مورد دیگه که برام جالب بود و آموزنده درک و ظرفیت دموکراسی و تعقل جمعی بود.تا حالا کوه نرفته بودم که برف شدیدی ببارد،و به سرعت مه فضای کوهستان را بگیرد.برای همین تصور درستی یا بهتر بگم پیش بینی درستی نمی تونستم بکنم.
عابد باید یواش می آمد تا این که فشارش زیاد تغییر نکنه.قسمتی از راه با او همراه شدم.یاد خاطرات دبیرستان و معلم های خوبی که داشتیم را کردیم.تصمیماتی هم برای کمک به مدرسه گرفتیم.بچه ها از ما فاصله گرفتند.در این فاصله که ما برسیم کلی بازی کردند و مثل کبک سر همدیگر را تو برف کردند.آنجا بود که کولاک شدید تر می شد.ولی هم عطش کوهنوردی و هم عطش برف بازی باقی بود.باید تصمیم می گرفتیم که بریم بالا یا برگردیم،من که فکر نمی کردم هوا بد تر بشه(با استناد به پیش بینی کارشناسان هواشناسی) دلم می خواست که بریم بالاتر،تا حد اقل ایستگاه دو را ببینیم.و به هدفی که از قبل داشتیم برسیم.برای همین تقریبا سکوت کردم.قرار شد که از بچه ها نظر بگیریم.با این که در این جور موارد کمی کار شوخی میشود و عابد استاد این کار هست،یک رای گیری نصفه و نیمه ای انجام دادیم.قرار شد که برگردیم.پایین که رسیدیم با خوم فکر کردم که عجب عقلی کردیم که برگشتیم،وگرنه معلوم نبود که با چه مکافاتی خونه می رسیدیم.این هم تجربه ای بود.
مسئله دیگر برنامه ریزی برای نهار بود.شرایط تصمیم گیری سخت شده بود.سه تا گزینه مطرح شد که گزینه دوم بیشترین رای را آورد.اما عده ای گفتند که نه قبول نداریم و نمی آییم،بی اختیار گفتم که ظرفیت دموکراسی نداریم.بعدا از این حرف خودم پشیمان شدم.آن عده گمان می کردند که گروه دیگری برای این که آنها نباشند گزینه سوم را مطرح کرده بودند،(یعنی با طرح آن گزینه عده ای را از همراهی باز دارند)با یک مذاکره ساده و خودمانی به آنها اطمینان دادم که اصلا نظر دوستان این نبوده است،آنها هم پذیرفتند. در نتیجه با رضایت کامل نظر جمعی توسط همه اجرا شد.فکر می کنم که از نتیجه کار هم راضی باشند.شاید نتیجه گیری بی موردی باشد،ظرفیت گردن نهادن به نظر اکثریت، ظرفیت درک نظرات دیگران نیاز به اطلاعات دارد.این اطلاعات هم از هوا نمی آید بلکه با حرف زدن،و داشتن حداقل اعتماد به همدیگر کسب می شود.
علی در زمانی که لازم بود و دید که می تواند یک بار بزرگی را از روی ما بردارد وارد عمل شد و قاطعانه محل غذا خوردن را انتخاب کرد و بدون هیچ مقدمه ای به همه اعلام کرد.انصافا هم از هر نظر جای خوبی بود.اگه او نبود تا مدتی در خیابان سرگردان بودیم.دوست وقت شناس اینه.
خلاصه کلام یک اردو خوبی برگزارشد.نکات منفی بسیار اندکی داشت.از ادبیات صحبت کردن بچه ها و تکیه هایی که به هم می انداختیم و خوش قولی بچه ها تا همکاری بچه ها و کمک کردن آنها حتی با ارائه نظرات کارشناسی.دست همه درد نکنه.البته این راه هم بگم شاید عده ای از بچه ها باشند که انتظار بیشتری داشتند.به احتمال زیاد انتظارات بی موردی نداشتند.
چند نکته هم بود.عده ای که در یک دانشکده مشغول تحصیل هستند.حداقل اخلاق عرفی که باید رعایت کنند این است که با دیدن هم دانشکده خود سلام کنند.اما متاسفانه عده ای به دلیلی که من خبر ندارم،این رفتار عرفی را رعایت نکردند.امیدوارم که از روی عناد نباشد.
نکته دیگر این که ما دانشجویان اصلا از انجام کمک های اولیه عاجزیم.اصلا بلد نیستیم.تا چیزی می شه همه همدیگر و رفیق بیمار مان را نگاه می کنیم.فکر کنم باید این آموزش را ببینیم.

جمهوری اسلامی ایران

روزگاری را سپری می کنیم که قابل توصیف نیست.خیلی پیچده شده است.معلوم نیست که آیندگان چگونه با این قضایا می توانند تحلیل و تصمیم بگیرند.مقامات ارشد نظام از قانون و قانون مداری حرف می زنند.مسئولین دولتی از رعایت کامل قانون می گویند.مسئولین نظارتی بر نظارت اصولی و غیر سلیقگی تکیه می کنند.اما عده ای حرف از جفا و ظلم آشکار به میان می آورند.آن یکی فاجعه می پندارد.دیگری بر خبر خوشش می نازد.دیگری با افتخار و با جسارت انصراف می دهد.آن یکی که سالیان درازی را به نقد جناح مقابلش می پرداخت ناگهان حرف از کم تجربگی جناح مطبوعش می زند. و به حاکمیت جاری اعتراض می کند.هم تحلیلش سخت است و هم تصمیمی گیری.روزگاری دخالت نظامیان در سیاست امری زشت و ناپسند بود.و به محض این که فرمانده یا درجه داری این جسارت را می کرد.مورد سرزنش همه قرار می گرفت.و صد البته مقامات ارشد نظامی جلوی او را قبل از خبری شدن مسئله می گرفتند.اما چه کنیم که قبح این مسئله هم شکسته شده است.سالهای گذشته کسی که صلاحیت حضور در انتخابات را نداشت منفور به نظر می رسید اما الان با افتخار فریاد می زند که دولت کریمه نهم بنده را ردصلاحیت کرده است.بگذریم که ظلم و ستم بزرگی به این ملت می رود.
چندی پیش با دوستان که حرف می زدم احساس کردم که گمان می کنند هر چه بر نظام جمهوری اسلامی می گذرد همواری یکسان بوده است.می پندارند که این نظام اساسا مشکل داشت.اما تصور دیگری دارم.حکومت خفاقان ستم شاهی چاره ای جز انقلاب نداشت. عباس عبدی
در مقاله ای علت انقلاب کردن هم نسلانش را توضیح داده است.مردی که هم زندان شاه را دیده است و هم زندان جمهوری اسلامی.
رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران آیت الله خمینی حرف از قانون می زد.قبل از آن که حرف از حکومت فقیهان بزند.بر عزت ملت و شاه تکیه داشت.ایشان در تلگرافی به شاه می گوید :
"آقای علم ار نشر افکارعمومی در مطبوعات و انعکاس تلگراف مسلمین و اظهار تظلم آنها به اعلیحضرت و علمای ملت جلوگیری کرده و می کند و برخلاف قانون اساسی مطبوعات کشور را مختنق کرده و به وسیله مامورین در اطراف مملکت،ملت مسلمان را که می خواهند عرض خود را به اعلیحضرت و علمای ملت برسانند،ارعاب وتهداد می کند..."
"ایشان(علم) نه به امر خداوند قاهر گردن نهادند و نه به قانون اساسی، و قانون مجلس اعتنا نمودند و نه امر ملکوکانه را اطاعت کردند و نه به نصیحت علما اسلام توجه نمودند...."
در ذهنم هست که در پست های آتی بخشی را به این جور مطالب اختصاص بدهم.برای خودم که جالب است.

شب مهمانی

سلام
ترم سوم که یک هفته ای هست که تمام شده است ولی پروژه های رشته من تا امروز ادامه داشت.تمام شد. و من تنها سه روز تعطیلی دارم.و این از برکات نظام آموزشی ماست.خدا را شکر.
از این فرصت استفاده کردم و بعد از مدتی دوستان را به خانه دعوت کردم و خوشحالم که آمدند البته عده ای هم نیامدند.جای همه خالی ست. بچه ها پس از یک سری رایزنی و مذاکره پیرامون "رد صلاحیت ها" و "امید به آینده" مشغول تماشای یک فیلم ترسناک هستند.یکی از بچه ها که به بهانه این که ،خانواده تنها هست زود رفت.یکی دیگر هم باید می رفت.یکی دیگه هم از بس برای ما تو سایت زحمت می کشه خسته بود و خوابش برد.بقیه سر حال و مشغولند.

اخبار تلخی این مدت داشتیم.مرگ دانشجوی سنندجی برای من خیلی ناگوار بود.آن نیمچه اعتمادی که برایم مانده بود،از بین رفت،شباهت الان مملکت با اواخر دوران پهلوی زیاد شده است.
حوادث غزه برای هر انسانی آزار دهنده است.تنها چیزی که می توانم بگویم این است که از ما مسلمین است که بر ما مسلمین است.
شاید تکراری باشد که دوباره قضیه رد صلاحیت ها را بیان کنم.تنها سابقه برخی از داوطلبین اصفهان را می گویم:
همسر شهید،فعال مسلمان کارگری در دوران قبل از انقلاب و نمایده دوره 5 و 6 مجلس شورای اسلامی،یار و قار حضرت آیت الله خمینی،فعال دانشجویی دوران انقلاب،عضو شورا مرکزی دفتر تحکیم وحدت در سالهای 59و 60،عضو سابق شورای سردبیری روزنامه اطلاعات.
این وقایع راستی عبارت"هر انقلابی به فرزندان خود هم رحم نمی کند " را نشان می دهد.

آغاز تعطیلات

سلام،
امتحانات بالاخره تمام شد.راحت شدم.به برکت بارندگی و سرما طولانی شده بود.اگر خدا بخواهد درسی را نمی افتم.در دوران امتحانات مطلب را نوشتم که نتونستم منتشر کنم.فعلا همون را میذارم تا بعدا:
در این مطلب مربوط به روز تاسوعا

حرف برای گفتن زیاد دارم،ولی یاد یه جمله از دکتر شریعتی می افتم که "سرمایه هر دلی حرفهایی است که برای نگفتن دارد."بگذریم وقایعه بسیاری در این چند روز رخ داد.از ثبت نام نامزدهای انتخابات مجلس هشتم،تعطیلی چند دانشگاه،قطع گاز شهرهای کشور،حرفهای بوش ... .ولی امروز دو خبر دردناک دیگری هم منتشر شد. خبر فوت یک دانشجوی کرد دانشگاه پیام نور سنندج بعد از گذشت چند روز بازداشت توسط نیروهای اطلاعاتی و امنیتی به خانواده اش رسید.امیدوارم که خبر تکذیب بشه وگرنه باید متفاوت بودن ساواک شاه با ]...[ بی معنی می شود.خبر دیگر هم تیر اندازی در مراسم عزاداری حمله زینبیه اصفهان بود.
از این مسائل که بگذریم.در این هفته خیلی تحت فشار بودم.به همه توصیه می کنم که شب امتحانی نباشند چون خیلی اذیت می شوید.از دو نظر یکی این که سخت است که نمیتوانی همه درس را بخوانی و دیگری آن که عذاب می کشی که چرا این مطالب قشنگ را نتونستی بخونی ویا تنبلی کردی سر وقت نخوندی.
برای ما ریاضی خوان ها همیشه دروس عمومی عذاب آور بود وهست و با این رویه آموزشی عذاب آور تر هم خواهد شد.اما این ترم یه اتفاق نادر افتاد آن هم برای من.درس تاریخ فرهنگ وتمدن اسلامی.استاد دکتر ظریفیان.کلاس جذاب وکاملا علمی بدون هر گونه حاشیه.فن بیان بالای استاد ومشترک فعال دانشجویان سر کلاس،باعث می شد که حداقل من یکی خیلی حال کنم و گوش بدم.همین هم شد که با کمتر از یک ساعت مطالعه تونستم امتحان را به خوبی بدم.یک کلاس لذتبخش.

آیا عدالت خریدنی است،عدالت چه رنگی است،سفید، سیاه، کرم و یا زرد!شاید هم زرد با زمینه سیاه آیا همواره عدالت خواهان پیامبران بودند،آیا یک زن بدکاره هم می تواند خواهان اجرای عدالت باشد،ارزش وسنت های یک جامعه چگونه متحول می شود. انسان دوستی با شکم گرسنه ممکنه؟ دروغ و نیرنگ،آرامش،مست بودن و بیان واقعیت چگونه در کنار هم قرار می گیرند.کجای دنیا کاسب از فروش زیاد اجناسش ناراحت ومضطرب می شود؟ایمان می تواند کاری انجام بدهد؟گوشه نشینی و اجتماعی بودن... ؟یک شهر به رنگ زرد جدایی و نفرت با پشت زمینه سیاه در اطراف یک جنگل سبز با رودخانه آبی چه سرنوشتی دارد؟
همه در یک داستان در یک نمایشنامه با هنرمندی بازیگرانی بزرگ تجلی پیدا کرد.نمی توانم بیان کنم.فقط باید دید و فکر کرد.
تئاتر "ملاقات با زن سالخورده" کاری از آقای سمندریان،تئاتر شهر.165 دقیقه.
فقط چند تا از جملات که برای من جالب بود را بیان می کنم:
آقای دکتر از این به بعد سکته قلبی تشخیص بدهید.
فروش بیشتر من از خون من است.
دنیا مرا به فساد کشاند.من هم دنیا را به فساد می کشم.
معلم شهر در حال شرب خم حرف از حقیقت می زند:
ایمان به بشر دوستی کاری از پیش نمی برد،برای همین به الکل پناه بردم.
بانوی سالخورده به ملاقات ما هم خواهد آمد.
یک فاحشه لجوج وکینه توز: به خدا سپردمت!

امروز تاسوعاست.خیلی حرف ها این روز میشنویم ومی بینیم.قیام امام ما ابعاد مختلفی داشت.من یکی که زیاد
نمی فهمم.تنها یک مطلب همیشه در ذهنم هست: صلح امام حسن و قیام امام حسین از هم جدا نیستند.


این نماز مهر و ماه و کیش بود
یک هزار و چهارصد سال پیش بود

ما کجا و این نماز خون کجا؟
ما کجا و این تن گلگون کجا؟

ما حریم لاله را دزدیده ایم
ما اذان عشق را نشنیده ایم
عاقبت دیدی که خون سجّاده شد..


اما نانجیبانی بودند و هستند که از نام حسین برای اهداف شوم خود استفاده می کنند:

قبلهء تو عشق و مستی، قتلگاه
این مشایخ قبله‌هاشان بر گناه

گویمت از هفت رنگان مو به مو
خرقه پوشان دغل کار دو رو

سجده بر پست و ریاست می کنیم
با خدا هم ما سیاست می کنیم

کو نشانی که شما اهل دلید
جملگی تان بر نماز باطلید

می چکد شک بر سر سجاده‌ها
وای از روزی که افتد پرده‌ها

ما خدایان زیادی ساختیم
مال مردم را به خود پرداختیم